بیراهه ای در آفتاب

ساخت وبلاگ
از همه سو،از چار جانب،از آن سو که به‌ظاهر مهِ صبحگاه را مانَد سبک‌خیز و دَم‌دَمیو حتا از آن سویِ دیگر که هیچ نیستنه له‌لهِ تشنه‌کامیِ صحرانه درخت و نه پرده‌ی وهمی از لعنتِ خدایان، ــاز چار جانبراهِ گریز بربسته است.درازای زمان رابا پاره‌ی زنجیرِ خویشمی‌سنجمو ثقلِ آفتاب رابا گوی سیاهِ پای‌بنددر دو کفه می‌نهمو عمردر این تنگنایِ بی‌حاصلچه کاهل می‌گذرد!□قاضیِ تقدیربا من ستمی کرده است.به داوریمیانِ ما را که خواهد گرفت؟من همه‌ی خدایان را لعنت کرده‌امهمچنان که مراخدایان.و در زندانی که از آن امیدِ گریز نیستبداندیشانهبی‌گناه بوده‌ام!۱۳۳۶احمد شاملو بیراهه ای در آفتاب...
ما را در سایت بیراهه ای در آفتاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : birahedaraftaba بازدید : 74 تاريخ : دوشنبه 29 اسفند 1401 ساعت: 16:54

«کریه» اکنون صفتی اَبتَر است
چرا که به تنهایی گویای خون‌تشنگی نیست.
تحمیق و گرانجانی را افاده نمی‌کند
نه مفت‌خوارگی را
نه خودبارگی را.

تاریخ
ادیب نیست
لغت‌نامه‌ها را اما
اصلاح می‌کند.

احمد شاملو

بیراهه ای در آفتاب...
ما را در سایت بیراهه ای در آفتاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : birahedaraftaba بازدید : 68 تاريخ : دوشنبه 29 اسفند 1401 ساعت: 16:54

بر خاکِ جدی ایستادمو خاک، به‌سانِ یقینیاستوار بود.به ستاره شک کردمو ستاره در اشکِ شکِ من درخشید.و آنگاه به خورشید شک کردم که ستارگان راهمچون کنیزکانِ سپیدروییدر حرم‌خانه‌ی پُرجلالش نهان می‌کرد.□دیوارها زندان را محدود می‌کند،دیوارها زندان را محدودتر نمی‌کند.میانِ دو زنداندرگاهِ خانه‌ی تو آستانه‌ی آزادی‌ست،لیکن در آستانهتو رابه قبولِ یکی از این دواز خود اختیاری نیست.۱۳۳۶احمد شاملو بیراهه ای در آفتاب...
ما را در سایت بیراهه ای در آفتاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : birahedaraftaba بازدید : 77 تاريخ : دوشنبه 29 اسفند 1401 ساعت: 16:54

نه در رفتن حرکت بود
نه در ماندن سکونی.
شاخه‌ها را از ریشه جدایی نبود
و بادِ سخن‌چین
با برگ‌ها رازی چنان نگفت
که بشاید.

دوشیزه‌ی عشقِ من مادری بیگانه است
و ستاره‌ی پُرشتاب
در گذرگاهی مأیوس
بر مداری جاودانه می‌گردد.

۱۳۳۸

احمد شاملو

بیراهه ای در آفتاب...
ما را در سایت بیراهه ای در آفتاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : birahedaraftaba بازدید : 79 تاريخ : شنبه 27 اسفند 1401 ساعت: 11:33

سرکش و سرسبز و پیچندهگیاهیدیوارِ کهنه‌ی باغ را فروپوشیده است.از این سو دیوار دیگر به جز جرزی از بهار نیست،که جراحاتِ آجرها را مرهم سبزِ برگ شفا بخشیده است.و از آن سوی دیگرگیاهِ پیچندهچون خیزابی لب‌پرزنان سایبانی بر پی‌گاهِ دیوار افکنده است!رطوبتِ ویران‌کننده، از تبِ پُرحرارتِ رویشِ گیاه، جرزها را رها می‌کندو دیوار، در حرارتی کیف‌ناک بر بنیادِ خویش استوارتر می‌گرددو عابری رنجور در سایه‌فرشِ آن سوی باغاز خستگیِ راهِ بی‌منظر و بی‌گیاهمی‌آساید...به همه آن کسان که به عشقی تن در نمی‌دهند چرا که ایمانِ خود را از دست داده‌اند!ــ:در تنِ من گیاهی خزنده هستکه مرا فتح می‌کندو من اکنون جز تصویری از او نیستم!من جزیی از تواَم ای طبیعتِ بی‌دریغی که دیگر نه زمان و نه مرگ، هیچ یک عطشِ مرا از سرچشمه‌ی وجود و خیالت بی‌نیاز نمی‌کند!□من چینه‌ام من پیچکم من آمیزه‌ی چینه و پیچکمتو چینه‌ای تو پیچک‌ای تو آمیزه‌ی مادر و کودکی.ای دستانِ بی‌غبارِ پُرپرهیزی که مرا به هنگامِ نوازش‌های مادرانه از جفتِ آگاهی به وجودِ دشمنان و سیاه‌دلان غرقه‌ی اندوه می‌کنید! مرا به ایمانِ دورانِ جنینیِ خویش بازگردانید تا دیگرباره با کلماتی که کنون جز از فریب و بدی سخن نمی‌گوید، سرودِ نیکی و راستی بشنوم.ای همسفر که رازِ قدرت‌های بی‌کرانِ تو بر من پوشیده است! ــ مرا به شهرِ سپیده‌دم، به واحه‌ی پاکی و راستی بازگردان! مرا به دورانِ ناآگاهیِ خویش بازگردان تا علف‌ها به جانبِ من برویندتا من به‌سانِ کندو با نیشِ شیرینِ هزاران زنبورِ خُرد از عسلِ مقدس آکنده شوم،تا چون زنی نوباربا وحشتی کیف‌ناکنخستین جنبش‌های جنین را به انتظارِ هیجان‌انگیزِ تولدِ نوزادی دلبند مبدل کنم که من او را بازیافتگی خواهم نامید. هم‌بسترِ ظلمانی‌ترین شب‌های از دس بیراهه ای در آفتاب...
ما را در سایت بیراهه ای در آفتاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : birahedaraftaba بازدید : 73 تاريخ : شنبه 27 اسفند 1401 ساعت: 11:33

غمم مدد نکرد:چنان از مرزهای تکاثُف برگذشتکه کس به اندُهناکی‌ جانِ پُردریغمره نبرد.نگاهم به خلأ خیره ماندگفتندبه ملالِ گذشته می‌اندیشد.از سخن بازماندمگفتندمانا کفگیرِ روغنْ‌زبانی‌اشبه تَهِ دیگ آمده.اشکی حلقه به چشمم نبست،گفتندبه خاک افتادنِ آن همه سَروَشبه هیچ نیست.بی‌خود از خویشصیحه بر نیاوردم،گفتنددر حضورمتظاهِر مِهر استاما چون برفتیخاطربروفتی.□پسسوگوارانِ حِرفتعزاخانه تُهی کردند:به عرض دادنِ اندوهسر جنبانده،درمانده از درکِ مرگی چنینشورابه‌ی بی‌حاصل به پهنای رُخساره بردوانده،آیینِ پرستشِ مُردگانِ مرگ راسیاه پوشیده،القای غمی بی‌مغز رامویه‌کُنانجامهبه قامتبردریده.□چون با خود خالی ماندمتصویرِ عظیمِ غیابش راپیشِ نگاه نهادمو ابر و ابرینه‌ی زمستانی‌ِ تمامتِ عمریکجادر جانمبه هم درفشردهر چند که بی‌مرزینگیِ دریای اشک نیز مرابه زدودنِ تلخی‌ دردمددینکرد.آنگاه بی‌احساسِ سرزنشی هیچآیینه‌ی بُهتانِ عظیم را بازتابِ نگاهِ خود کردم:سرخیِ‌ حیلت‌بازِ چشمانش را،کم قدری‌ِ آبگینه‌ی سستِ خُل‌ْمستی‌ ناکامش را.کاش ای کاش می‌بودی، دوست،تا به چشم ببینیبه جان بچشیسرانجامش را(گرچه از آن دشوارتر استکه یکی، بر خاکِ شکست،سورْمستی‌ِ دوقازیِ حریفی بی‌بها رانظاره کند). ــ□شاهدِ مرگِ خویش بودپیش از آن‌که مرگ از جامش گلویی تر کند.اما غریوِ مرگ را به گوش می‌شنید(انفجارِ بی‌حوصله‌ی خفّتِ جاودانه رادر پیچ‌وتابِ ریشخندی بی‌امان):«ــ در برزخِ احتضار رها می‌کنمت تا بکِشی!ننگِ حیاتت راتلخ‌تر از زخمِ خنجربچشیقطره‌به‌قطرهچکه‌به‌چکه...تو خود این سُنّت نهاده‌ایکه مرگتنهاشایسته‌ی راستان باشد.»۴ دیِ ۱۳۶۳احمد شاملو بیراهه ای در آفتاب...
ما را در سایت بیراهه ای در آفتاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : birahedaraftaba بازدید : 70 تاريخ : شنبه 27 اسفند 1401 ساعت: 11:33

به شاهرخ جنابیانپس آنگاه زمین به سخن درآمدو آدمی، خسته و تنها و اندیشناک بر سرِ سنگی نشسته بود پشیمان از کردوکار خویشو زمینِ به سخن درآمده با او چنین می‌گفت:ــ به تو نان دادم من، و علف به گوسفندان و به گاوانِ تو، و برگ‌های نازکِ ترّه که قاتقِ نان کنی.انسان گفت: ــ می‌دانم.پس زمین گفت: ــ به هر گونه صدا من با تو به سخن درآمدم: با نسیم و باد، و با جوشیدنِ چشمه‌ها از سنگ، و با ریزشِ آبشاران؛ و با فروغلتیدنِ بهمنان از کوه آنگاه که سخت بی‌خبرت می‌یافتم، و به کوسِ تُندر و ترقه‌ی توفان.انسان گفت: ــ می‌دانم می‌دانم، اما چگونه می‌توانستم رازِ پیامِ تو را دریابم؟پس زمین با او، با انسان، چنین گفت:ــ نه خود این سهل بود، که پیام‌گزاران نیز اندک نبودند.تو می‌دانستی که من‌ات به پرستندگی عاشقم. نیز نه به گونه‌ی عاشقی بختیار، که زرخریده‌وار کنیزککی برای تو بودم به رای خویش. که تو را چندان دوست می‌داشتم که چون دست بر من می‌گشودی تن و جانم به هزار نغمه‌ی خوش جوابگوی تو می‌شد. همچون نوعروسی در رختِ زفاف، که ناله‌های تن‌آزردگی‌اش به ترانه‌ی کشف و کامیاری بدل شود یا چنگی که هر زخمه را به زیر و بَمی دلپذیر دیگرگونه جوابی گوید. ــ آی، چه عروسی، که هر بار سربه‌مُهر با بسترِ تو درآمد! (چنین می‌گفت زمین.) در کدامین بادیه چاهی کردی که به آبی گوارا کامیابت نکردم؟ کجا به دستانِ خشونت‌باری که انتظارِ سوزانِ نوازشِ حاصلخیزش با من است گاوآهن در من نهادی که خرمنی پُربار پاداشت ندادم؟انسان دیگرباره گفت: ــ رازِ پیامت را اما چگونه می‌توانستم دریابم؟ــ می‌دانستی که من‌ات عاشقانه دوست می‌دارم (زمین به پاسخِ او گفت). می‌دانستی. و تو را من پیغام کردم از پسِ پیغام به هزار آوا، که دل از آسمان بردار که وحی از خاک می‌ بیراهه ای در آفتاب...
ما را در سایت بیراهه ای در آفتاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : birahedaraftaba بازدید : 77 تاريخ : سه شنبه 23 اسفند 1401 ساعت: 16:08

همیشه همان...اندوههمان:تیری به جگر درنشسته تا سوفار.تسلای خاطرهمان:مرثیه‌یی ساز کردن. ــغم همان و غم‌واژه هماننامِ صاحب‌ْمرثیهدیگر.□همیشه همانشگردهمان...شب همان و ظلمت همانتا «چراغ»همچنان نمادِ امید بماند.راههمان واز راه ماندنهمان،تا چون به لفظِ «سوار» رسیمخاطب پندارد نجات‌دهنده‌یی در راه است.و چنین است و بودکه کتابِ لغت نیزبه بازجویان سپرده شدتا هر واژه را که معنایی داشتبه بند کشندو واژگانِ بی‌آرِش رابه شاعران بگذارند.و واژه‌هابه گنهکار و بی‌گناهتقسیم شد،به آزاده و بی‌معنیسیاسی و بی‌معنینمادین و بی‌معنیناروا و بی‌معنی. ــو شاعراناز بی‌آرِش‌ترینِ الفاظچندان گناه‌واژه تراشیدندکه بازجویانِ به‌تنگ‌آمدهشیوه دیگر کردند،و از آن پس،سخن‌گفتننفسِ جنایت شد.۱۳۶۳ احمد شاملو بیراهه ای در آفتاب...
ما را در سایت بیراهه ای در آفتاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : birahedaraftaba بازدید : 75 تاريخ : يکشنبه 21 اسفند 1401 ساعت: 17:19

بر سکوتی که با تنِ مرداب
بوسه خیسانده گشته دست‌آغوش
وز عمیقِ عبوس می‌گوید
راز با او، به نغمه‌یی خاموش،

رقصِ مهتابِ مهرگان زیباست
با دمش نیم‌سرد و سرسنگین.
هم‌چو بر گردنِ ستبرِ «کاپه»
بوسه‌یِ سُرخِ تیغه‌یِ گیوتین!

۱۳۲۹

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو

بیراهه ای در آفتاب...
ما را در سایت بیراهه ای در آفتاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : birahedaraftaba بازدید : 78 تاريخ : يکشنبه 21 اسفند 1401 ساعت: 17:19

هــدف از تــشکـیــل ایـــن وبــلاگ
گزیده ای از بهترین اشعـــار و درج
شعر با نام اصلی شاعر و ویرایش
آن به نحوی که خوانش شعر برای
مخاطب آسان باشد.
امیدوارم مورد قبول واقع گردد

بعد از تــو
خـــدا هم
با شمعدانی های خانۀ مان قهر کرد
من ماندمُ و
چهـرۀ  عبوس  کاکتوس  کُنج  حیاط
که  طعنه  به  تنهایـــــی ام  می زد

حسرت

بیراهه ای در آفتاب...
ما را در سایت بیراهه ای در آفتاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : birahedaraftaba بازدید : 75 تاريخ : يکشنبه 21 اسفند 1401 ساعت: 17:19

نمی‌خواستم نامِ چنگیز را بدانم
نمی‌خواستم نامِ نادر را بدانم
نامِ شاهان را
محمدِ خواجه و تیمورِ لنگ،
نامِ خِفَت‌دهندگان را نمی‌خواستم و
خِفَت‌چشندگان را.

می‌خواستم نامِ تو را بدانم.

و تنها نامی را که می‌خواستم
ندانستم.

۱۳۶۳

احمد شاملو

بیراهه ای در آفتاب...
ما را در سایت بیراهه ای در آفتاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : birahedaraftaba بازدید : 75 تاريخ : شنبه 13 اسفند 1401 ساعت: 17:36

۱من بامدادم سرانجامخستهبی آنکه جز با خویشتن به جنگ برخاسته باشم.هرچند جنگی از این فرساینده‌تر نیست،که پیش از آنکه باره برانگیزیآگاهیکه سایه‌ی عظیمِ کرکسی گشوده‌بالبر سراسرِ میدان گذشته استتقدیر از تو گُدازی خون‌آلوده به خاک اندر کرده استو تو را دیگراز شکست و مرگگزیرنیست.من بامدادمشهروندی با اندام و هوشی متوسط.نَسبَم با یک حلقه به آوارگانِ کابل می‌پیوندد.نامِ کوچکم عربی‌ستنامِ قبیله‌یی‌ام تُرکیکُنیَتَم پارسی.نامِ قبیله‌یی‌ام شرمسارِ تاریخ استو نامِ کوچکم را دوست نمی‌دارم(تنها هنگامی که تواَم آواز می‌دهیاین نام زیباترین کلامِ جهان استو آن صدا غمناک‌ترین آوازِ استمداد).در شبِ سنگینِ برفی بی‌امانبدین رُباط فرود آمدمهم از نخست پیرانه خسته.در خانه‌یی دلگیر انتظارِ مرا می‌کشیدندکنارِ سقاخانه‌ی آینهنزدیکِ خانقاهِ درویشان.(بدین سبب است شایدکه سایه‌ی ابلیس راهم از اولهمواره در کمینِ خود یافته‌ام).در پنج‌سالگیهنوز از ضربه‌ی ناباورِ میلادِ خویش پریشان بودمو با شغشغه‌ی لوکِ مست و حضورِ ارواحیِ خزندگانِ زهرآگین برمی‌بالیدمبی‌ریشهبر خاکی شوردر برهوتی دورافتاده‌تر از خاطره‌ی غبارآلودِ آخرین رشته‌ی نخل‌ها بر حاشیه‌ی آخرین خُشک‌رود.در پنج‌سالگیبادیه در کفدر ریگزارِ عُریان به دنبالِ نقشِ سراب می‌دویدمپیشاپیشِ خواهرم که هنوزبا جذبه‌ی کهربایی مردبیگانه بود.نخستین‌بار که در برابرِ چشمانم هابیلِ مغموم از خویشتن تازیانه خورد شش‌ساله بودم.و تشریفاتسخت درخور بود:صفِ سربازان بود با آرایشِ خاموشِ پیادگانِ سردِ شطرنج،و شکوهِ پرچمِ رنگین‌ْرقصو داردارِ شیپور و رُپ‌رُپه‌ی فرصت‌سوزِ طبلتا هابیل از شنیدنِ زاری خویش زردرویی نبرد.□بامدادم منخسته از با خویش جنگیدنخسته‌ی سقاخانه و خانقاه و سرابخسته‌ی کویر و تازیا بیراهه ای در آفتاب...
ما را در سایت بیراهه ای در آفتاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : birahedaraftaba بازدید : 81 تاريخ : شنبه 13 اسفند 1401 ساعت: 17:36

اندیشیدن
در سکوت.

آن که می‌اندیشد
به‌ناچار دَم فرو می‌بندد

اما آنگاه که زمانه
زخم‌خورده و معصوم
به شهادتش طلبد
به هزار زبان سخن خواهد گفت.

۱۳۶۰

احمد شاملو

بیراهه ای در آفتاب...
ما را در سایت بیراهه ای در آفتاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : birahedaraftaba بازدید : 77 تاريخ : شنبه 13 اسفند 1401 ساعت: 17:36